"پرسیدم : متوجه منظورم میشی ؟
متوجه شد. بخش ترسناک قضیه همین بود; که کسی بفهمد من چه می گویم."
من آدم بدغذایی نیستم، اما چطور می شود رفتار آقامنشانه داشت وقتی هر چیزی که برای آدم می آورند دست کم دوازده تا ماده تشکیل دهنده دارد که لااقل یکی اش را دوست ندارم !؟؟ استیک سفارش می دهی با دسر هلو، ولی می بینی همان را هم رویش سس آسپرین ریخته اند ! اسکالوپ دریایی به نظر خوب می آید ولی باید قیافه ام را می دیدید وقتی خدمتکار به من گفت که در ترکیبی از آبجو و مربای آلو پخته شده. چیزی که از ته دل می خواهم یک سیگار است، و همیشه هم سر تا پای منو را نگاه می کنم تا شاید یک سرآشپز جوان شجاع توتون را جزء سبزیجات آورده باشد. بپز، بخارپز کن، کباب کن یا حتی بریز توی صدف، ولی تو را به خدا یک چیز آشنا بیاور که بتوانم بخورم !
چیزی که زندگی در خارج را برایم جذاب می کرد، حس الهامبخش درماندگی بود که با خود می آورد، و تلاشی که باید برای غلبه بر این درماندگی می کردم. پای یک هدف در میان بود و من از هدف داشتن خوشم می آمد.
و به نظر می آید بعد از بحث بر سر قانون اساسی آمریکا در سال 1787 حرف دیگری جز پول برای مردم آمریکا باقی نمانده است.
مردم به سمت وسایل دیگر به همین اندازه خطرناک شهربازی راه افتادند، در آنها هم کمربند ایمنی بهشان می بستند و پرتشان می کردند هوا تا عزرائیل را وسوسه کنند.
اگر دوست دارید به من بگویید جوجه روشنفکر دماغ سربالا، ولی من همینجوری ام و کاریاش هم نمیتوانم بکنم !!!
- از کتاب بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم، نوشته دیوید سداریس، ترجمه پیمان خاکسار
این پُست یه ذره طولانی میشه، ولی میخوام خواهش کنم بخونید و اگر از ایده خوشتون اومد باهاش همراه بشین !
من یه وبلاگنویس قدیمیام، از سال 83 در سن یازده سالگی وبلاگنویسی رو شروع کردم و از سال 86 توی وبلاگ شخصی خودم جسته گریخته مینویسم و البته در کنارش انواع روش های دیگه فوتوبلاگینگ و کانال تلگرام و میکروبلاگینگ و توییتر و ... هم جسته گریخته امتحان کردم. اما ایده اینجا ریشه در همون وبلاگ شخصی یازده ساله من داره. ایدهای که فکر کردم بد نباشه کمی گسترشش بدم و تبدیل به یک وبلاگ مجزا و جریان جدید بشه. اگر بخوام در یک جمله بگم اینه که «لُب مطلب کتابهایی که میخونم رو به اشتراک بذارم !»
1: قصه از اونجا شروع شد که از همون سال 86 در وبلاگم، از کتابهایی که میخوندم برترین جملاتش رو توی وبلاگ نقل قول میکردم. من معتقدم که حرف اصلی کتاب جملات، عبارتها و پاراگراف های مهمشه. در واقع قسمت های تاثیرگذارش ! وقتی داستانی رو میخونید گرچه دنبال کردن داستان مهیجه، ولی اون چند جمله و دیالوگی که لرزه به اندامتون میندازه تاثیر اصلی کتاب رو بر شما شکل میده، وقتی یک کتاب درباره فلسفه اخلاق میخونید اون جملات کلیدی هست که نگاه شما به مسئله اخلاق رو عوض میکنه، وقتی یک کتاب علمی میخونید، وقتی یک کتاب مذهبی میخونید، وقتی ...
در واقع تاثیر یک اثر هنری (از جمله کتاب) بر ظرافتها و تکههای ریزیه که به ذهن و روح شما نفوذ میکنه. این نگاه باعث میشد که من، این جملات رو از هر کتابی جدا بکنم و سالها در وبلاگم نقل قول مستقیم بکنم، ایدهای که در همون وبلاگ، در سال گذشته تحت عنوان «لُب مطلب» کمی منسجمترش کردم. تفاوت «لُب مطلب» با «خلاصه کتاب» دقیقاَ در همین نگاه به بحث تاثیرگذاری هست. اینکه عموماَ لازم نیست شما خلاصه داستان رو بدونید، یا خلاصهای از آراء فلاسفه درباره اخلاق رو بخونید تا اون کتاب تاثیرش رو روی شما بگذاره. پس «لُب مطلب» یک خلاصه کتاب نیست، بلکه مجموعهای بسیار موجز، از بهترین جملات یا پاراگرافهای کتاب هست.
2: هیچکدوم از ما وقت نداریم در زندگیمون همه کتابهایی که مدنظرمونه رو بخونیم. از طرفی خلاصه کتاب، بعضی زیبایی ها و ظرافت های قلم نویسنده رو که میتونه بسیار تاثیرگذار باشه از ما میگیره. لُب مطلب با جمعآوری مجموعهای از نقلقول های مستقیم، این امکان رو میده که ، اگر کتاب رو نخوندیم جرعهای از جادوی اون کتاب رو با بیان خود نویسنده بچشیم، و اگر هم کتاب رو خوندیم، همیشه یک میانبُر سریع به بهترین گفتآوردهای اون کتاب داشته باشیم. من در این وبلاگ، ابتدا از تمام اون مجموعه جملاتی که در سالهای گذشته در جاهای دیگه منتشر کردم در قالب «لُب مطلب» های کتاب های مختلف پُست میکنم، و در ادامه هم با چیزهایی که جدید میخونم این جریان رو تا هر زمان که بتونم ادامه میدم، تا مجموعه قشنگی از لُب مطلبها بوجود بیاد.
3: قصه اینجا نباید تموم بشه!! دوست دارم این وبلاگ مخاطبان خودش رو پیدا بکنه، و دوست دارم مخاطبان هم شروع کنن لُب مطلبهای قشنگ خودشون رو برای من بنویسن تا من همینجا منتشر بکنم. نمیخوام اینجا من متکلم وحده باشم و نظر یک نفر فقط مطرح بشه. حتی قشنگ میشه اگر افراد مختلف لُب مطلبهایی از یک کتاب یکسان رو تهیه بکنن و اینجا قرار بگیره تا بشه نگاههای مختلف به جملات تاثیرگذار یک کتاب یکسان رو پویش کرد. پس از همین پُست اول تشویقتون میکنم که بهترین جملات و پاراگراف های کتاب هایی که میخونید رو (به تعداد کم و موجز) گردآوری کنید و پشت هم بچینید و بفرستید تا لُب مطلب شما هم اینجا منتشر بشه، با نام و (اگر بلاگر هستید) آدرس وبلاگ خودتون قطعا ... تصور کنید که چه مجموعه فوقالعادهای از نقل قولها میتونیم درست بکنیم که البته، با دیدگاههای افراد مختلف شکل گرفته که این حتی زیباترش میکنه ...
4: آیا ماجرا همینجا تموم میشه ؟!؟ به نظر من نه ! خیلی ایدههای دیگه میشه در کنارش داد که محوریتش البته، همین نقلقول ها باشه. من از همین لحظه از هر ایدهای که به دستم برسه استقبال میکنم. اما یک مثال میزنم. من گاه و بیگاه پیرامون کتابهایی که میخونم نقد و یادداشت هم مینویسم. اون نقد و یادداشت ها رو هم میشه لابهلای لُب مطلبها منتشر کرد، طبیعتاَ درست مثل ایده اصلی، از نقدها و یادداشت های قشنگ شما هم استقبال میشه تا با نام خودتون منتشرش کنیم. بعدها میشه خیلی ایدههای دیگه هم اضافه کرد که در دستهبندی های مختلف مطالب مختلفی پیرامون مطالعاتمون با هم اشتراکگذاری کرده باشیم.
5: ماجرای دامنه وبلاگ !! سالها پیش (شاید 7-8 سال) روزی به دنبال یک وبلاگ دیگر اشتباهاَ دامنه MyOpinion را در مرورگر تایپ کردم. در کمال ناباوری در سرویس بلاگاسکای چنین دامنهای ثبت نشده بود و از اونجایی که به نظرم دامنه زیبایی بود، به نام خودم ثبت کردم برای روز مبادا !!! یکی دو بار سعی کردم در اون بنویسم اما همه ایدههایم در نطفه خفه میشد و این دامنه ماند. وقتی عزم کردم ایده لُب مطلب رو شروع کنم، با خودم فکر کردم حیفه که این دامنه بیکار بمونه، و بهترین زمان برای استفاده ازش همینجاست ! شاید مستقیماَ همون اسم وبلاگ نباشه، اما نامربوط هم نیست. چراکه وقتی ما جملات مهم کتابها رو استفاده میکنیم، درواقع داریم بر اساس «دیدگاه خود» (My Opinion) کتاب رو بازروایت میکنیم.
پینوشت موقت : تا وقتی دو سه پُست اول وبلاگ نوشته بشه نمونهی لُب مطلب و نمونه یادداشت رو از نوشتههای قدیم من ببینید که کمی بهتر متوجه بشید چطور چیزی مد نظرمه ...